آندیا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

کودکیهای من

من و بابایی

از وقتی تابستون شده باباییم هر وقت که از بیرون میاد می گه چقدر هوا گرمه بعدم برای خودش شربت درست می کنه. من: بابایی اون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی: شربت آلبالو . من: می شه منم بخورم؟؟؟؟؟؟؟   بابایی: بله چرا که نه!!!!!! بفرمایید...   من: امممممم خیلی خوشمزه ست.... مامانی شما هم بفرمایید.       من: بابایی جونم بیشتر لیوان شما خوردینا فکر نکنین حواسم نبود. ...
18 تير 1392

پایان پنج ماهگی

آندیا خانم یاد گرفته... : همه چی رو می بره دهنش؛ پاش، دست مامان و بابا، عروسکاش، میز، سفره... خلاصه همه چی رو می خوره( امتحان مزه های جدید که اشکال نداره، داره؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) :               غلت می زنه:   اگه گفتین آندیا کجاست؟ از غلت زدن خیلی خوشش می یاد حتی تو تختش هم دمر می شه.   با عروسکاشم کلی دوست شده:     اینجا هوا هنوز سرده:     و...       ...
29 خرداد 1392

غذا یا فرنی؟؟؟!!!

امروز مامانی و بابایی کلی خوشحالی کردن، کلی ذوق کردن، هی می گفتن آندیا امروز اولین غذاشو خورد. غذا  چیز خوشمزه ای بود، راستش اولش بلد نبودم بخورم ولی خوبببببب زود یاد گرفتم. تازه بعدش مامانم گفت دخترم فرنی خورده، من بالاخره نفهمیدم این که خوردم  غذا بود یا فرنی!!! .    راستی من خیلی مریض شدم همش سرفه های شدید می کنم، دکتر یه عالمه دارو داده بهم کاشکی زود خوب شم. ...
24 خرداد 1392

جوجو کوچولو

مامانم می گه بازم نی نی شدی، آخه تقصیر من چیه که شبا بازم مثل وقتی خیلی کوچولو بودم هر 2-3 ساعت یه بار بیدار می شم شیر می خوام؛ خوب گشنم می شه دیگه دست خودم نیست که، من که نمی خوام بازم  مامانم بد خواب شه . مامانی جونم من هنوز یه نی نی ام. ...
15 خرداد 1392

باز هم من و بابایی

یه روز بابایی تصمیم گرفت منو بخوابونه، اما من نمی خواستم بخوابم . بابایی منو بغل کرد تا خوابم ببره...   آخ جون باباییم چشماشو بسته الانه که خوابش ببره...هیسسسسس ...
29 ارديبهشت 1392

سه و چهار ماهگی آندیا به روایت تصویر

 من دبگه خیلی بزرگ شدم خیلی کارا یاد گرفتم. شیطون بلا شدم، دل مامان و بابام رو می برممم            آندیا و مامان و بابا در جزیره اسلامی:          قربونت برم که چشات اینطوری گرد کردی:        مروارید غلتون من:              کنار دریا، حمام سایه        پدر و دختر به کجا نگاه می کنید؟؟؟؟؟      گردش سه نفره نوروزی تو سراب. البته من که همش خواب بودم چیزی متوجه نشدم. چه با فیگور...
20 خرداد 1392

نی نی ها چقدر زود بزرگ می شن

سه ماهگی هم داره تموم می شه، انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی و با خودت امید آورده بودی، چقدر اون روز رو دوست دارم؛ بهترین روز زندگیم. ما خیلی شانس آوردیم که تو زود به خانوادمون اضافه شدی چون با اومدنت کل زندگیمون عوض شد، همه چیز زیبا تر شد تو به زندگی هممون امید دادی. فرشته من خوش اومدی. . . . راستی می خواستم از کارات تو این ماه بگم: خیلی جالب بود دقیقا از 12 فرودین که وارد سه ماهگی شدی خیلی فرق کردی خیلی بزرگ شدی. دیگه نمی شه بهت گفت نوزاد هرچند نوزادی تو روز 28 تموم می شه و می شی شیر خواره. چند بار صبحا که بیدار شدم دیدم کاملا چرخیدی و به پهلو خوابیدی، سرتم برده بودی گوشه تخت خیلی بامزه بودی. کارای دیگه هم می کنی با صدای...
6 ارديبهشت 1392

از تولد تا دو ماهگی

آندیای عزیزم روزها به سرعت سپری می شن و تو داری بزرگ می شی، راستش دلم نمی خواد این روزها تموم شه از داشتنت احساس لذت و غرور می کنم،  می خوام ثانیه به ثانیه این روزها تو ذهنم بمونه. گاهی می شینم و یه عالمه نگات می کنم تا همه کارا و حرکتها و حالتات تو ذهنم خوب خوب نقش ببنده که هر موقع بهشون فکر کنم مثل الان غرق لذت بشم. یکی از کارایی که خیلی دوستش دارم اینه که  وقتی بغلت می کنم تا بهت شیر بدم سریع می فهمی، ابروهاتو می بری بالا، دهنتو باز می کنی و سرت رو تکون تکون می دی چشمای خوشگلت هم که همش بستست. این موقع ها فقط می خوام بخورمت.              ده روزگی   &nb...
3 ارديبهشت 1392

آن ده روز طلایی

ده روز اول تولد آنی خانوم خیلی دختر آرومی بود همش مثل فرشته کوچولوها خواب بود. تو خواب گاهی می خندید گاهی اخم می کرد بعضی وقتها هم مثل این عکس ژست می گرفت و می خوابید.     ...
6 فروردين 1392