از تولد تا دو ماهگی
آندیای عزیزم روزها به سرعت سپری می شن و تو داری بزرگ می شی، راستش دلم نمی خواد این روزها تموم شه از داشتنت احساس لذت و غرور می کنم، می خوام ثانیه به ثانیه این روزها تو ذهنم بمونه. گاهی می شینم و یه عالمه نگات می کنم تا همه کارا و حرکتها و حالتات تو ذهنم خوب خوب نقش ببنده که هر موقع بهشون فکر کنم مثل الان غرق لذت بشم. یکی از کارایی که خیلی دوستش دارم اینه که وقتی بغلت می کنم تا بهت شیر بدم سریع می فهمی، ابروهاتو می بری بالا، دهنتو باز می کنی و سرت رو تکون تکون می دی چشمای خوشگلت هم که همش بستست. این موقع ها فقط می خوام بخورمت.
ده روزگی
این عکسو خیلی دوست دارم، خیلی خوشگل به دایی افشار نگاه می کنی:
در کل خیلی دختر آروم و خوبی بودی هر موقع که شیر می خواستی فقط آروم آروم صدا می دادی اصلا گریه نمی کردی با این حال چون شبا هر دو ساعت یه بار بیدار می شدی بی خواب و منگ شده بودم خدا رو شکر مثل آرتین خاله مهسا دائما گریه نمی کردی. ولی از حدود بیست روزگی کولیک نوزادی شروع شد ساعت 12:30 که می شد گریه های ممتد که اصلا آروم نمی شد دیگه مجبور شدیم علی رغم میلمون بهت پستونک بدیم دختر نازم. چون اون موقع زودتر آروم می شدی. گاهی شبا هم نمی دونم چی می شد که دختر گلم خوابش نمی برد، همش تو بغلم می گرفتم و راه می ر فتم تا شاید بخوابی، اینقدر خسته می شدم که نگو، بالاخره ساعت 4 گاهی 5 به زور می خوابیدی.
ساعت سه نصف شب: خوب دست خودم نیست که خوابم نمی یاد:
لطفا عکس نگیرید!
خیلی لا لا دارم:
زمستونای تبریز خیلی سرده و چون تو خیلی کوچولو بودی نمی تونستیم بریم بیرون آخه می ترسیدیم سرما بخوری، به جاش گاهی وقتها می ذاشتمت تو کالسکه و تو خونه می گردوندمت تو هم زودی خوابت می برد عسلم.
آندیا با پیژامه (اینجا با اون جورابات که روی شلوارته شبیه خلبانا شدی):
خنده عسل خانوم، قربون اون خنده خوشگلت برم من: