آندیا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکیهای من

پایان شش ماهگی

آندیا خانم  دیگه حسابی بزرگ شده خیلی کارا یاد گرفته،کم کم می شینه، با سرعت دمر می شه و رو دستاش بلند می شه، خودشو رو زمین می کشه البته فعلا دنده عقبش فعاله، با همین دنده عقبم کلی کیف می کنه و کلی می گرده، غذا می خوره، اطرافیانشو می شناسه و براشون می خنده و آواز می خونه، خلاصه حسابی دلبی می کنه. موهاشم کوتاه کرده، دیگه یه دختر خانم و ناز شده.     خسته شدم بس که رو دستام بلند شدم، یکم استراحت کنم:           ...
25 تير 1392

من و بابایی

از وقتی تابستون شده باباییم هر وقت که از بیرون میاد می گه چقدر هوا گرمه بعدم برای خودش شربت درست می کنه. من: بابایی اون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی: شربت آلبالو . من: می شه منم بخورم؟؟؟؟؟؟؟   بابایی: بله چرا که نه!!!!!! بفرمایید...   من: امممممم خیلی خوشمزه ست.... مامانی شما هم بفرمایید.       من: بابایی جونم بیشتر لیوان شما خوردینا فکر نکنین حواسم نبود. ...
18 تير 1392

پایان پنج ماهگی

آندیا خانم یاد گرفته... : همه چی رو می بره دهنش؛ پاش، دست مامان و بابا، عروسکاش، میز، سفره... خلاصه همه چی رو می خوره( امتحان مزه های جدید که اشکال نداره، داره؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟) :               غلت می زنه:   اگه گفتین آندیا کجاست؟ از غلت زدن خیلی خوشش می یاد حتی تو تختش هم دمر می شه.   با عروسکاشم کلی دوست شده:     اینجا هوا هنوز سرده:     و...       ...
29 خرداد 1392

غذا یا فرنی؟؟؟!!!

امروز مامانی و بابایی کلی خوشحالی کردن، کلی ذوق کردن، هی می گفتن آندیا امروز اولین غذاشو خورد. غذا  چیز خوشمزه ای بود، راستش اولش بلد نبودم بخورم ولی خوبببببب زود یاد گرفتم. تازه بعدش مامانم گفت دخترم فرنی خورده، من بالاخره نفهمیدم این که خوردم  غذا بود یا فرنی!!! .    راستی من خیلی مریض شدم همش سرفه های شدید می کنم، دکتر یه عالمه دارو داده بهم کاشکی زود خوب شم. ...
24 خرداد 1392

جوجو کوچولو

مامانم می گه بازم نی نی شدی، آخه تقصیر من چیه که شبا بازم مثل وقتی خیلی کوچولو بودم هر 2-3 ساعت یه بار بیدار می شم شیر می خوام؛ خوب گشنم می شه دیگه دست خودم نیست که، من که نمی خوام بازم  مامانم بد خواب شه . مامانی جونم من هنوز یه نی نی ام. ...
15 خرداد 1392

باز هم من و بابایی

یه روز بابایی تصمیم گرفت منو بخوابونه، اما من نمی خواستم بخوابم . بابایی منو بغل کرد تا خوابم ببره...   آخ جون باباییم چشماشو بسته الانه که خوابش ببره...هیسسسسس ...
29 ارديبهشت 1392

سه و چهار ماهگی آندیا به روایت تصویر

 من دبگه خیلی بزرگ شدم خیلی کارا یاد گرفتم. شیطون بلا شدم، دل مامان و بابام رو می برممم            آندیا و مامان و بابا در جزیره اسلامی:          قربونت برم که چشات اینطوری گرد کردی:        مروارید غلتون من:              کنار دریا، حمام سایه        پدر و دختر به کجا نگاه می کنید؟؟؟؟؟      گردش سه نفره نوروزی تو سراب. البته من که همش خواب بودم چیزی متوجه نشدم. چه با فیگور...
20 خرداد 1392