آندیا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکیهای من

نی نی ها چقدر زود بزرگ می شن

سه ماهگی هم داره تموم می شه، انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی و با خودت امید آورده بودی، چقدر اون روز رو دوست دارم؛ بهترین روز زندگیم. ما خیلی شانس آوردیم که تو زود به خانوادمون اضافه شدی چون با اومدنت کل زندگیمون عوض شد، همه چیز زیبا تر شد تو به زندگی هممون امید دادی. فرشته من خوش اومدی. . . . راستی می خواستم از کارات تو این ماه بگم: خیلی جالب بود دقیقا از 12 فرودین که وارد سه ماهگی شدی خیلی فرق کردی خیلی بزرگ شدی. دیگه نمی شه بهت گفت نوزاد هرچند نوزادی تو روز 28 تموم می شه و می شی شیر خواره. چند بار صبحا که بیدار شدم دیدم کاملا چرخیدی و به پهلو خوابیدی، سرتم برده بودی گوشه تخت خیلی بامزه بودی. کارای دیگه هم می کنی با صدای...
6 ارديبهشت 1392

از تولد تا دو ماهگی

آندیای عزیزم روزها به سرعت سپری می شن و تو داری بزرگ می شی، راستش دلم نمی خواد این روزها تموم شه از داشتنت احساس لذت و غرور می کنم،  می خوام ثانیه به ثانیه این روزها تو ذهنم بمونه. گاهی می شینم و یه عالمه نگات می کنم تا همه کارا و حرکتها و حالتات تو ذهنم خوب خوب نقش ببنده که هر موقع بهشون فکر کنم مثل الان غرق لذت بشم. یکی از کارایی که خیلی دوستش دارم اینه که  وقتی بغلت می کنم تا بهت شیر بدم سریع می فهمی، ابروهاتو می بری بالا، دهنتو باز می کنی و سرت رو تکون تکون می دی چشمای خوشگلت هم که همش بستست. این موقع ها فقط می خوام بخورمت.              ده روزگی   &nb...
3 ارديبهشت 1392

آن ده روز طلایی

ده روز اول تولد آنی خانوم خیلی دختر آرومی بود همش مثل فرشته کوچولوها خواب بود. تو خواب گاهی می خندید گاهی اخم می کرد بعضی وقتها هم مثل این عکس ژست می گرفت و می خوابید.     ...
6 فروردين 1392

اولین نوروز

آندیا کنار هفت سین نوروز، سال نو مبارک خوشگل خانم.       امروز بعد از ظهر خونه مامان جون یهو هوس کردم آواز بخونم همممممممممم... هههههههه... مامانی من ذوق موسیقیش پایین اومده بود متوجه نشد دارم آواز می خونم فکر کرد خسته شدم و می خوام گریه کنم ولی من یه جوری با لبخند نگاش کردم متوجه شد که نه بابا من خیلیم خوشحالم دارم ترانه می خونم. آخه اولین بارم بود داشتم آواز طولانی می خوندم قبلا آوازای کوتاه و کم می خوندم. مامانم می گه این یه ملودی زیباست اولین ملودی زیبای عشق من. مامانه دیگه...   ...
6 ارديبهشت 1392

چهار شنبه سوری

امروز چهار شنبه سوری بود یعنی شب آخرین سه شنبه سال که از زمان باستان مردم ایران آتش روشن می کردند و از روش می پریدن و با اینکار هم بدیها و مشکلاتشون رو فراموش می کردند و هم برای نوروز آماده می شدند. آتا و دوستاش هم  تو محوطه آپارتمان یه آتیش خوشگل روشن کرده بودن که هممون رفتیم و از روش پریدیم و خوندیم زردی من از تو سرخی تو از من، آنی هم تو بغل باباییش و هم تو بغل من از رو آتیش پرید. بعد هم رفتیم و شیربرنجی که مامان جون مثل هر سال این شب درست می کنه خوردیم.       ...
29 اسفند 1391

دومین ها

امروز دومین سالگرد ازدواج من و بابایی و تولد دو ماهگی آندیاست. خاله سیما و عمو پرویز، خاله آیلار و عمو امیر، خاله سحر و عمو دامون و دایی افشار مهمون ما بودن اما آنی خانم همش خواب بود. خیلی روز خوبی بود خیلی خوش گذشت.       ...
12 اسفند 1391

دختر باربی

آندیا خانوم موقع تولد 2600 گرم بود و قدشم 49 سانتی متر، یه دختر باربی و خوشگل؛هم اندازه عروسک کوچولوش. انگار عروسک رو از روی آندیا درست کردن.       ...
26 بهمن 1391