دوازده ماهگی
من دیگه خیلی بزرگ شدم داره یه سالم می شه. مامانم می گه من تو این یه سال خیلی دختر خوبی بودم اصلا مامانمو اذیت نکردم. خیلی کارا یاد گرفتم؛ یاد گرفتم دمر شم، دنده عقب برم، بعدش چهار دستو پا، حتی می تونم بدون کمک بایستم؛ آواز خوندم و صدا در آوردم الانم دایی میگم آب میگم. می خندم می رقصم دست می زنم بای بای می کنم خلاصه کلی کار بلدم و هر روز بیشتر از دیروز دل مامان و بابامو می برم. راستی یکمم مامانی شدم آخه دست خودم که نیست تند تند دلم براش تنگ می شه دیگه
بعضی از کارای این ماهم:
برای مامان و بابام شبکه عوض می کنم(کنترلو رو به تلویزیون می گیرم بعدش دگمشو می زنم):
به مامانم تو کارای خونه کمک می کنم:
عاشق کالسکه سواریم:
عاشق بیرون رفتن:
تازه خیلیم خوش اخلاق و خوش رو ام:
ولی شب یلدا مریض شده بودم آنفولانزا گرفته بودم حالم اصلا خوب نبود، بابایی جونمم هی گیر داده بود که آندیا خانم بیا کنار هندونه ازت عکس بگیرم
خیلی دوست دارم رو میز برم مثل میو میو:
این شیشه شیر کوچولومو هم بیشتر از پستونکم دوست دارم: